اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 10:52 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 167
نویسنده پیام
afsaneh آفلاین



ارسال‌ها : 1463
عضویت: 18 /6 /1392
محل زندگی: تهران

تشکرها : 3208
تشکر شده : 4291
داستان کوتاه
مرد دست دختر بچه را رها کرد برو یکم بازی کن دختر دوان دوان از مرد دور شد مرد آهی از ته دل کشید و عاجزانه زانو زد به اطرافش نگاهی انداخت هرزگاهی نگاهی به دختر بچه  که آنطرف بازی می کرد می انداخت بغض گلویش شکست و درد دلش تازه شد امروز تولدته و کنارت نیستم چند روزه دلم هواتو می کنه خیلی از اون روزی می گذره که به دیدارت اومدم ازدواج کردم و یه دختر دارم هر سال تولدت همه فک می کنن مریض شدم دلم هواتو می کنه کاش بودی نازنین سالهاس که دردت فراموشم نمیشه آخه.......دختر داد زد : بابا نمیای بریم خسته شدم ...مرد شاخه گل را به آرامی روی مزار گذاشت اشکهایش را پاک کرد زیر لب آرام گفت .....تولدت مبارک

امضای کاربر :
شبی شاید رها کردم جهان پر از اضطرابم را...
سه شنبه 07 آبان 1392 - 23:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از afsaneh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: razie & behnazi & asheghe_baron1366 & sami74 &
afsaneh آفلاین



ارسال‌ها : 1463
عضویت: 18 /6 /1392
محل زندگی: تهران

تشکرها : 3208
تشکر شده : 4291
پاسخ : 1 RE

پرستار از اتاق بیرون امد و با صدای بلند گفت همراه نگین فرهادی؟مرد سراسیمه بلند شد منم خانوم پدرشم.....معده شو شستشو دادیم فعلا مشکلی نیست حالش خوبه ولی بعدا این معده واسش معده یشه یا نه نمیدونم چشمان سرخ و خسته مرد از شادی برقی زد داخل اتاق ،دخترش آرام خوابیده بود حتی موقع خواب هم غم دست از چهره اش برنمبداشت روی تخت بغلی دختری رگش را زده بود و مرتب فریاد می زد بذارین بمیرم لعنتیا گاها آرام میشد ولی چد دقیقه بعد دوباره شروع می کرد مرد عاجزانه کنار تخت دخترش نشست به صورت نگینش خیره شد چقدر زیبا بود دست دختر را دز دستانش گرفت آهی کشید ببین با خودت چیکار کردی؟از کی شاکی شم؟؟حساب امشبو از کی بپرسم؟؟ینی اون آدم اینقد ارزش داره که حاضر شدی به خاطرش منو بیچاره کنی؟چقدر دنیا بی رحمه دخترم یه روز یکی پیداش میشه زحمت بیست ساله تو به این روز میندازه مگه اون میدونه که روزی که به دنیا اومدی انگار همه دنیا مال من بود مگه اون میدونه شبا وقتی تب می کردی نصفه شب چطوری دنبال دکتر میگشتم مگه اون میدونه که شب و روز کارگری کردم که جلو هیچ نامردی کم نیاری مگه اون میدونه که وقتی گفتی دانشگاه قبول شدی جلو اهل محل چه با افتخار قدم برمیداشتم مگه اون میدونه که پاره تنت روی تخت بیمارستان خوابیدنش چه حسی داره مگه اون میدونه.......نه اون هیچی نمیدونه مرد دیگر نتوانست ادامه دهد بغض گلویش را گرفته بود هوای اتاق داشت خفه اش میکرد سراسیمه بلند شد از اتاق بیرون رفت تا دخترش شاهد شکستن غرورش نباشد اشکای دختر آرام روی ملافه سفید تخت می ریخت دختر تخت بغلی هم دیگر آرام گرفته بود.........

آرزو میکنم دخترای سرزمینم هرگز عاشق نشوند که بهای عشق را با جانشان بپردازند



امضای کاربر :
شبی شاید رها کردم جهان پر از اضطرابم را...
سه شنبه 07 آبان 1392 - 23:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از afsaneh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: razie / behnazi / asheghe_baron1366 / sami74 /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :