زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 10:52 بعد از ظهر
تعداد بازدید 167
|
نویسنده |
پیام |
تشکر شده: |
|
|
afsaneh
|
پرستار از اتاق بیرون امد و با صدای بلند گفت همراه نگین فرهادی؟مرد سراسیمه بلند شد منم خانوم پدرشم.....معده شو شستشو دادیم فعلا مشکلی نیست حالش خوبه ولی بعدا این معده واسش معده یشه یا نه نمیدونم چشمان سرخ و خسته مرد از شادی برقی زد داخل اتاق ،دخترش آرام خوابیده بود حتی موقع خواب هم غم دست از چهره اش برنمبداشت روی تخت بغلی دختری رگش را زده بود و مرتب فریاد می زد بذارین بمیرم لعنتیا گاها آرام میشد ولی چد دقیقه بعد دوباره شروع می کرد مرد عاجزانه کنار تخت دخترش نشست به صورت نگینش خیره شد چقدر زیبا بود دست دختر را دز دستانش گرفت آهی کشید ببین با خودت چیکار کردی؟از کی شاکی شم؟؟حساب امشبو از کی بپرسم؟؟ینی اون آدم اینقد ارزش داره که حاضر شدی به خاطرش منو بیچاره کنی؟چقدر دنیا بی رحمه دخترم یه روز یکی پیداش میشه زحمت بیست ساله تو به این روز میندازه مگه اون میدونه که روزی که به دنیا اومدی انگار همه دنیا مال من بود مگه اون میدونه شبا وقتی تب می کردی نصفه شب چطوری دنبال دکتر میگشتم مگه اون میدونه که شب و روز کارگری کردم که جلو هیچ نامردی کم نیاری مگه اون میدونه که وقتی گفتی دانشگاه قبول شدی جلو اهل محل چه با افتخار قدم برمیداشتم مگه اون میدونه که پاره تنت روی تخت بیمارستان خوابیدنش چه حسی داره مگه اون میدونه.......نه اون هیچی نمیدونه مرد دیگر نتوانست ادامه دهد بغض گلویش را گرفته بود هوای اتاق داشت خفه اش میکرد سراسیمه بلند شد از اتاق بیرون رفت تا دخترش شاهد شکستن غرورش نباشد اشکای دختر آرام روی ملافه سفید تخت می ریخت دختر تخت بغلی هم دیگر آرام گرفته بود.........
آرزو میکنم دخترای سرزمینم هرگز عاشق نشوند که بهای عشق را با جانشان بپردازند
امضای کاربر :
شبی شاید رها کردم جهان پر از اضطرابم را...
|
|
سه شنبه 07 آبان 1392 - 23:32 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.