اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 11:38 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 326
نویسنده پیام
yasi77 آفلاین



ارسال‌ها : 2011
عضویت: 23 /2 /1392
محل زندگی: shahr-e-kord

تشکرها : 6253
تشکر شده : 5203
غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق
پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر
خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز
این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد…




در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که
ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله
برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری
بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او
دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به
دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه
برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر
در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب
برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما
پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی
دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری
پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت
موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را
دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم
دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از
همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک
نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای
زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی
مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز
او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در
باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را
که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم
گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان
باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این
سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و
خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر
همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در
بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای
خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می
توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه
اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این
ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا
پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که


بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



امضای کاربر :
توبه بر لب سبحه بر کف دل پر از شوق گناه


معصیت را خنده می اید ز استغفار ما

سه شنبه 09 مهر 1392 - 16:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 11 کاربر از yasi77 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: parisa1375 & satgin & hhamid1372 & afrooz & dokhtarebarani76 & marisa & hadiarman & afsaneh & yamur & honas & rezvan71r71 &
parisa1375 آفلاین



ارسال‌ها : 550
عضویت: 8 /6 /1392
محل زندگی: ایوان

تشکرها : 4010
تشکر شده : 1228
پاسخ : 1 RE غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه
من این داستانو قبلا شنیدم ولی اگه ده بار دیگه هم بخونم باز ازش سیر نمیشم...عشق دختره یه عشق مقدسه

امضای کاربر :
                                        
                                       ب سلامتی خودمون ک خوبیم ولی بعضیا فکر میکنن خوبی از خودشونه


سه شنبه 09 مهر 1392 - 16:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از parisa1375 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yasi77 / afrooz / hadiarman / yamur / honas /
satgin آفلاین



ارسال‌ها : 1797
عضویت: 18 /2 /1392
محل زندگی: اصفهان
تشکرها : 5011
تشکر شده : 4773
پاسخ : 3 RE غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه
وای خدا اولین داستان عضقی ای بود که اینقدر به نظرم قشنگ بود...مریمم ممنون

امضای کاربر :
توهرچی ازم دور تر میشدی
من انگار بیشتر عاشقت میشدم
تواین عشق وجدان تو راحته
من این کارو کردم باخودم
سه شنبه 09 مهر 1392 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از satgin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yasi77 / dokhtarebarani76 / hadiarman / yamur /
afrooz آفلاین



ارسال‌ها : 2142
عضویت: 26 /3 /1392
تشکرها : 9526
تشکر شده : 7332
پاسخ : 4 RE غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه
چه صبری...

امضای کاربر :
خدا می بیند...

جمعه 12 مهر 1392 - 13:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از afrooz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dokhtarebarani76 / hadiarman / yamur / honas /
dokhtarebarani76 آفلاین



ارسال‌ها : 95
عضویت: 8 /6 /1392
محل زندگی: بروجن بام ایران
تشکرها : 226
تشکر شده : 265
پاسخ : 5 RE غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه
 چه غم انگیز بود....

امضای کاربر :
[right]            گویند خدا همیشه باماست........
  
                              ای غم نکند خدا تو باشی...........
[/right]
جمعه 12 مهر 1392 - 13:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از dokhtarebarani76 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hadiarman / yamur /
yamur آفلاین



ارسال‌ها : 1966
عضویت: 27 /6 /1392
محل زندگی: اردبیل

تشکرها : 32536
تشکر شده : 5223
پاسخ : 6 RE غمناک ترین و گریه دارترین داستان عاشقانه
نقل قول از dokhtarebarani76
 چه غم انگیز بود....



اما خوب بود

امضای کاربر :
حالم گرفته از این شهر مجازی ک آدمهایش همچون هوایش ناپایدارندگاه آنقدر پاک ک باورت نمیشود
گاه چنان آلوده که نفست میگیرد!
جمعه 12 مهر 1392 - 15:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :