اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 4:56 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 442
نویسنده پیام
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
یه داستان غمناک
دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
اگه تا آخر ماه، هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست ،پا،صورت، 100 نفر زخم بشه تا ...!!!
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:


                                                     نه ... خدا نکنه ... اصلا کفش نمی خوام!



امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
جمعه 12 آبان 1391 - 18:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از rezvan71r71 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: javadjan & taha & nafassssss & mamh & lilac &
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
پاسخ : 1 RE یه داستان غمناک
مردی كه همسرش را دفن می كرد سر مزارش با چشم های اشكبار كنار روحانی ایستاد .
زیر لب می گفت : دوستش داشتم.
روحانی سرش را تكان می داد.
"یعنی ... واقعا دوستش داشتم."
مرد یك مرتبه زد زیر گریه .
" اما هیچوقت بهش نگفتم."

دوست داشتنو بگید... گاهی خیلی زود دیر میشود


امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
جمعه 12 آبان 1391 - 18:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از rezvan71r71 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: taha / nafassssss / mamh / malos /
taha آفلاین



ارسال‌ها : 1755
عضویت: 27 /6 /1391

تشکرها : 2820
تشکر شده : 5056
پاسخ : 2 RE داستان غمناک
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،

سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و

 با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد،

تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟!

فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام

 درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد …

بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…

 اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …

اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم

که شب تا صبح گریه نکنه …

اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند

برای من هم یه دفتر بخره که من

 دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…

اشک در چشم معلم  جمع شد و  با بغض گفت: سارا جان بشین.



امضای کاربر :

برای 


دلی که کربلا نرفته بخوان


" أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوَّء "
شنبه 13 آبان 1391 - 10:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از taha به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mamh / rezvan71r71 / lilac / qasedak / mostafaa /
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
پاسخ : 3 RE یه داستان غمناک
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد .

از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد , همسرش به او اعتنایی نکرد , حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ....

 آرام رفت و روی مبل نشست ....

 صدای زنگ تلفن به صدا درآمد , زن تلفن را برداشت , صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است ...

 


امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
یکشنبه 03 فروردین 1393 - 02:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از rezvan71r71 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mostafaa /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :