اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 12:22 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 286
نویسنده پیام
sadegh1370 آفلاین



ارسال‌ها : 89
عضویت: 20 /4 /1392
محل زندگی: شهرکرد

تشکرها : 824
تشکر شده : 427
داستان نهایت عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی « دادن گل و هدیه » و « حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند « با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی » را راه بیان عشق میدانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
 داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟
 بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که « عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
 قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

امضای کاربر :
[right]
رفتی...
           

              دلم شکسته قلبم پر درده             
                                                           گلومو بغضو گریه خسته کرده

                                 
                                            آتیشم میزنه شبام که سرده


[/right]
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 13:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 9 کاربر از sadegh1370 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: marmarsomi & fatima & afrooz & marisa & dokhtarebarani76 & parisa1375 & rezvan71r71 & hhamid1372 & honas &
marmarsomi آفلاین



ارسال‌ها : 523
عضویت: 19 /2 /1392
محل زندگی: رم

تشکرها : 2033
تشکر شده : 940
پاسخ : 1 RE داستان نهایت عشق
اینو قبلا شنیده بودم خ قشنگه داستانش اما مشکلش اینه که فقط یه داستانه......

امضای کاربر :
تو خوب باش ......
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 14:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از marmarsomi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sadegh1370 /
raziyeh آفلاین



ارسال‌ها : 19
عضویت: 29 /6 /1392
محل زندگی: همین حوالی
تشکرها : 8
تشکر شده : 63
پاسخ : 2 RE داستان نهایت عشق
خیلی زیبا بودشنیده بودمش


امضای کاربر :
[center]چای هایت را تلخ نخور...

یـــــــــکــــــــــــبــــــــــــــار صدایم کن,

تــــــــــــــمـــــــام قندهای دلم را

برایت آب میکنم...
[/center]

جمعه 29 شهریور 1392 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
parisa1375 آفلاین



ارسال‌ها : 550
عضویت: 8 /6 /1392
محل زندگی: ایوان

تشکرها : 4010
تشکر شده : 1228
پاسخ : 3 RE داستان نهایت عشق
قبلا شنیده بودم ...ولی داش صادق دستت درد نکنه...کاش این فداکاری ها تو زندگی های امروزی پیدا میشد...

امضای کاربر :
                                        
                                       ب سلامتی خودمون ک خوبیم ولی بعضیا فکر میکنن خوبی از خودشونه


جمعه 29 شهریور 1392 - 18:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :