اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 - 6:30 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 249
نویسنده پیام
saman135 آفلاین


ارسال‌ها : 148
عضویت: 23 /3 /1392
محل زندگی: یه جایی توی ایران دیگه مگه فضولی به توچه اصلا؟
تشکرها : 29
تشکر شده : 782
ی داستان عاشقانه غمگین.
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…تا اینکه یه روزعلی نشست رو به روموگفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطرتو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…گفتم:تو چی؟گفت:من؟گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادوگفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…گفت:موافقم…فردا می ریم…و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشومی گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش ازناراحتی بود…یا ازخوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منودوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…واتاقو انتخاب کردم…من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

امضای کاربر :
 
 .....اخلاقم گند است؟؟ به خودم مربوط است!! غرورم از حد
گذشته است؟؟ به خودم مربوط است!! ... تمام زندگی ام خودخواهانه است؟؟ زندگی
خودم است!! از عده ای متنفر شده ام؟؟ به خودم مربوط است!! از ناصحان خوشم
نمی آید؟؟ سلیقه ی خودم است!! صدای خنده هایم از حد عادی بلندتر است؟؟ خوش
حالی خودم است!! عده ای را به فراموشی سپرده ام؟؟ حافظه ی خودم است!! دلم
می خواهد این گونه باشم!! مجبور به تحمل من نیستید من همینم راضیم از
خودم... گیرم که باخته ام !!! اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از
صفحه بازی بیرونم بیندازد . شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!! تخریب می کنم
آ�
شنبه 25 خرداد 1392 - 00:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 9 کاربر از saman135 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi71 & razie & pari & mansuor & taranom & rezvan71r71 & ti-ti22 & a66818 & aristocratic-girl &
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
پاسخ : 1 RE ی داستان عاشقانه غمگین.
خخیلی داستان جالبیه

امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
جمعه 28 فروردین 1394 - 09:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :