اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 9:57 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 457
نویسنده پیام
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
داستان
با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه
این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با
روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.
تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل
همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود.
مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه
شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟
در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود
که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید.
آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟
چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.
نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود.
شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت!!!!


امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
شنبه 10 فروردین 1392 - 16:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 12 کاربر از rezvan71r71 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin & pari & z4ri & shaha & rasoul & kabotar-e-solh & atih83 & afrooz & yamur & art_andish & honas & 1376 &
pari آفلاین



ارسال‌ها : 3896
عضویت: 1 /12 /1391
محل زندگی: ایران سرای من است

تشکرها : 6608
تشکر شده : 8521
پاسخ : 1 RE داستان
مرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

امضای کاربر :

دوستان خوبی و بدی دیدید امیدوارم حلالم کنید...

بچه ها ممنون میشم اگه توی دعاهاتون منم از یاد نبرید...

خیلی محتاج دعاهاتونم؛ برام دعا کنید خدا صدامو بشنوه، مرسی ...

♥♥♥اگه تونستم بازم بهتو سرمیزنم♥♥♥

شنبه 10 فروردین 1392 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pari به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / yamur /
z4ri آفلاین


ارسال‌ها : 451
عضویت: 23 /10 /1391
محل زندگی: قم

تشکرها : 848
تشکر شده : 963
پاسخ : 2 RE داستان
عااااااااااااااااااااااااااالی بود

امضای کاربر :
کاش....
کاش باورم میشد همه ی این روزها مسافرن
کاش زمان می ایستاد...
کاش بازی تلخ روزگار بهار نوجوانی ام را نمیگرفت .....
کاش..................
شنبه 10 فروردین 1392 - 18:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از z4ri به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yamur /
glaris آفلاین



ارسال‌ها : 3984
عضویت: 29 /12 /1391
تشکرها : 6291
تشکر شده : 10905
پاسخ : 3 RE داستان
آخـــــــــــــــــــی


امضای کاربر :
بازار قم از نقل لبت رو به کسادی ست

           بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

شنبه 10 فروردین 1392 - 18:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از glaris به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yamur /
shaha آفلاین



ارسال‌ها : 500
عضویت: 1 /1 /1392
محل زندگی: تهران

تشکرها : 1455
تشکر شده : 1256
پاسخ : 4 RE داستان


امضای کاربر :
هميشه انلاين ترين ها تنها ترين اند
شنبه 10 فروردین 1392 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از shaha به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yamur /
zahra_650 آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 15 /12 /1391
محل زندگی: کهکشان راه شیری

تشکرها : 119
تشکر شده : 63
پاسخ : 5 RE داستان
قشنگ بوتتت

هیچوقت نباید زود قضاوت کرد

امضای کاربر :

می گویند سیاهے ِ چادرم چشمــــ را میزند!

چشم آدم هاے حریص وهرزه را ، چشم را که هیچ ! خبرندارند تازگے

ها دل را هم می زند!دل آدم هاے مریض و بیمار دل را!

از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست!دست و پاے بے بند و

بارے را می بندد!

چادر براے کسانے استــــ که نمے خواهند عزتــــ ِ آخرتشان را به بهاے

نا چیز ِ لبخند هاے هرزه بفروشند!

┘◄ چادرم سند بندگے و عبودیتم را امضا مے کند!

منبع

شنبه 10 فروردین 1392 - 18:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از zahra_650 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / yamur /
kabotar-e-solh آفلاین



ارسال‌ها : 1334
عضویت: 28 /8 /1391

تشکرها : 984
تشکر شده : 2501
پاسخ : 6 RE داستان
غم انگیز بود .... حال میداد یکی بیاد بزنه پس کله ی طرف بگه واسه چی خودکشی میکنی؟؟!

بعد پسره یکم دیگه زنده بمونه و آخرش ماشین بزنه لهش کنه

امضای کاربر :

شنبه 10 فروردین 1392 - 18:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از kabotar-e-solh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / afrooz / yamur /
rasoul آفلاین



ارسال‌ها : 995
عضویت: 20 /12 /1391
محل زندگی: ı̴̴̡̡̡ ̡͌l̡̡̡ ̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡

تشکرها : 5518
تشکر شده : 3596
پاسخ : 7 RE داستان
آخه چرا پسرایی که واقعا عاشق میشن به چنین روزی میفتن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هاااااااااااااان.....
شنبه 10 فروردین 1392 - 19:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از rasoul به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / yamur /
rasoul آفلاین



ارسال‌ها : 995
عضویت: 20 /12 /1391
محل زندگی: ı̴̴̡̡̡ ̡͌l̡̡̡ ̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡

تشکرها : 5518
تشکر شده : 3596
پاسخ : 8 RE داستان

فهمیدم چون دیگه عقلشون کار نمیکنه
شنبه 10 فروردین 1392 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از rasoul به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / afrooz / yamur / honas /
kabotar-e-solh آفلاین



ارسال‌ها : 1334
عضویت: 28 /8 /1391

تشکرها : 984
تشکر شده : 2501
پاسخ : 9 RE داستان
چون کور و کر میشن

امضای کاربر :

شنبه 10 فروردین 1392 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از kabotar-e-solh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin /
glaris آفلاین



ارسال‌ها : 3984
عضویت: 29 /12 /1391
تشکرها : 6291
تشکر شده : 10905
پاسخ : 10 RE داستان
نقل قول از rasoul

فهمیدم چون دیگه عقلشون کار نمیکنه




امضای کاربر :
بازار قم از نقل لبت رو به کسادی ست

           بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

شنبه 10 فروردین 1392 - 19:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از glaris به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / yamur /
zahra_650 آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 15 /12 /1391
محل زندگی: کهکشان راه شیری

تشکرها : 119
تشکر شده : 63
پاسخ : 11 RE داستان
چون  زیاد احساسی نیستن و اگه واقعا عاشق بشن

اگه واقعا عاشق باشن دیگه نمیشه کاری کرد

ولی دخترا احساسین و هم زودتر عاشق میشن و هم زود میتونن فراموش کنن

امضای کاربر :

می گویند سیاهے ِ چادرم چشمــــ را میزند!

چشم آدم هاے حریص وهرزه را ، چشم را که هیچ ! خبرندارند تازگے

ها دل را هم می زند!دل آدم هاے مریض و بیمار دل را!

از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست!دست و پاے بے بند و

بارے را می بندد!

چادر براے کسانے استــــ که نمے خواهند عزتــــ ِ آخرتشان را به بهاے

نا چیز ِ لبخند هاے هرزه بفروشند!

┘◄ چادرم سند بندگے و عبودیتم را امضا مے کند!

منبع

شنبه 10 فروردین 1392 - 19:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از zahra_650 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / yamur /
rasoul آفلاین



ارسال‌ها : 995
عضویت: 20 /12 /1391
محل زندگی: ı̴̴̡̡̡ ̡͌l̡̡̡ ̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡

تشکرها : 5518
تشکر شده : 3596
پاسخ : 12 RE داستان
اعصابم کلا بهم ریخته ... اصلا همون بهتر که خودکشی کرد ... راحت شدیم ...حالا دیگه اکسیژن زیادتر شده ...
 ....
شنبه 10 فروردین 1392 - 19:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از rasoul به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin / atih83 / yamur /
zahra_650 آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 15 /12 /1391
محل زندگی: کهکشان راه شیری

تشکرها : 119
تشکر شده : 63
پاسخ : 13 RE داستان
آره بهتر



امضای کاربر :

می گویند سیاهے ِ چادرم چشمــــ را میزند!

چشم آدم هاے حریص وهرزه را ، چشم را که هیچ ! خبرندارند تازگے

ها دل را هم می زند!دل آدم هاے مریض و بیمار دل را!

از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست!دست و پاے بے بند و

بارے را می بندد!

چادر براے کسانے استــــ که نمے خواهند عزتــــ ِ آخرتشان را به بهاے

نا چیز ِ لبخند هاے هرزه بفروشند!

┘◄ چادرم سند بندگے و عبودیتم را امضا مے کند!

منبع

شنبه 10 فروردین 1392 - 19:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از zahra_650 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yamur /
kabotar-e-solh آفلاین



ارسال‌ها : 1334
عضویت: 28 /8 /1391

تشکرها : 984
تشکر شده : 2501
پاسخ : 16 RE داستان
ولی کلی حال کرد تا قبل اینکه بخوره زمین

امضای کاربر :

شنبه 10 فروردین 1392 - 19:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از kabotar-e-solh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yamur /
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
پاسخ : 17 RE داستان


امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
یکشنبه 11 فروردین 1392 - 01:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
rezvan71r71 آفلاین



ارسال‌ها : 11790
عضویت: 14 /6 /1391
محل زندگی: یــه جــای خوب😊

تشکرها : 20386
تشکر شده : 35952
پاسخ : 18 RE داستان


امضای کاربر :
نـــــداری گــــدایی به رســـــوایی مــــــــــــــــــن...
یکشنبه 11 فروردین 1392 - 01:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
afrooz آفلاین



ارسال‌ها : 2142
عضویت: 26 /3 /1392
تشکرها : 9526
تشکر شده : 7332
پاسخ : 19 RE داستان
خودکشی نکرد که....تصمیم سختش فراموش کردن دختره بود...دوباره بخونین...


امضای کاربر :
خدا می بیند...

جمعه 12 مهر 1392 - 15:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از afrooz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yamur /
yamur آفلاین



ارسال‌ها : 1966
عضویت: 27 /6 /1392
محل زندگی: اردبیل

تشکرها : 32536
تشکر شده : 5223
پاسخ : 20 RE داستان
اینجور تصمیما ازخودکشی بدتره........خوب بود


امضای کاربر :
حالم گرفته از این شهر مجازی ک آدمهایش همچون هوایش ناپایدارندگاه آنقدر پاک ک باورت نمیشود
گاه چنان آلوده که نفست میگیرد!
جمعه 12 مهر 1392 - 15:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :