اندازه متن
- کوچکتر | + بزرگتر
بالا
Top
   

زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 8:43 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





ارسال پاسخ
تعداد بازدید 249
نویسنده پیام
Saiiiinaaa70 آفلاین


ارسال‌ها : 437
عضویت: 12 /12 /1391

تشکرها : 4064
تشکر شده : 953
داستان کوتاه....
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.



امضای کاربر :


پنجشنبه 24 اسفند 1391 - 08:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 8 کاربر از Saiiiinaaa70 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: barfin & aminr & glaris & pari & honas & negar77 & fatima & sun &
glaris آفلاین



ارسال‌ها : 3984
عضویت: 29 /12 /1391
تشکرها : 6291
تشکر شده : 10905
پاسخ : 7 RE داستان کوتاه....
عاقبت گناه


با توجه به گذشته سیاه و پر گناهش، سعی کرد برای ساختن زندگی جدیدش و راحتی وجدانش همه چی رو تغییر بده.

مو کاشت. بینی اش رو عمل کرد. گوشهاش روعمل کرد. و پوستش رو لیزر زد.


مدل ریش‌هاشو تغییر داد. دست آخر هم اسم و فامیلش رو عوض کرد.


با خوشحالی روبروی آیینه ایستاد. خیلی خیلی تغییر کرده بود.


ولی بازم خودش بود. خود خودش. با پریشانی و درماندگی رفت سراغ آگهی‌های روزنامه تا ببینه کدوم دکتر میتونه وجدان آدم ها رو هم عمل کنه و اونو در بیاره اما… .


الان چند سالیه تو یه تیمارستان قدیمی، یه بیمار روانی بستریه که هر روز توی روزنامه ها دنبال جراح وجدان میگرده. اگه شما هم کسی رو میشناسید حتما کمکش کنید.




امضای کاربر :
بازار قم از نقل لبت رو به کسادی ست

           بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

جمعه 01 شهریور 1392 - 18:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از glaris به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: fatima /
fatima آفلاین


ارسال‌ها : 875
عضویت: 31 /6 /1391
محل زندگی: مازندران-قائمشهر

تشکرها : 4236
تشکر شده : 2408
پاسخ : 8 RE داستان کوتاه....
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر
روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می
گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد.
کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به
طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می
تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال
ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا
از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام
مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم
با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت
جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش
کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و
به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این
کار را بکنی؟


امضای کاربر :

خدا را دوست بدار....

حداقلش اين است كه يكي را دوست داري كه به او ميرسي...
جمعه 01 شهریور 1392 - 18:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از fatima به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: glaris /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :